|
نبرد سوم با شنای خاکستری |
|
|
تحقیقات نه چندان اخیر نشان می دهد که اگر چند کرم را قطعه قطعه کنید و کنار هم قرار دهید، تکه کرم ها کرم های جدیدی می سازند و به زندگی (به نظر ما ننگینشان) ادامه می دهند. خلاصه این تحقیقات در کتاب های علوم دبستان مربوط به آموزش دانایی به بچه های آدمیزاد آورده شده است.
آیا این نشان دهنده آن نیست که نوعی جراحی پیشرفته در بین کرم ها وجود دارد؟ آیا نباید فکر کنیم که کرم ها موجوداتی بسیار پیشرفته تر از ما هستند؟ آیا وقت آن نرسیده است که تحت عنوان گفتگوی موجودات به آنها نزدیک شویم و دانایی عمیقشان از حقیقت و حیات را به دست آوریم؟ آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها حل تحلیلی تمام مسایل را در چارچوب ریاضیات متفاوتشان، بخواهیم؟
آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها بخوهیم پرسش راز کیهان را دقیق تر کنند و جواب کامل آن را بدهند؟
آیا نباید عرفان کامل را از آنها بخواهیم؟
شاید قسمتی از برنامه عرفان ما نزدیک شدن به آنها خواهد شد.
بهترین راه برای نزدیک شدن به آنها مردن شاید باشد. در خاک، آنها به ما نزدیک تر خواهند شد. بدن های ما را می خورند و آن قدر دانایی دارند که روح ما را در حین خوردنمان بدون درد به جسممان پیوندی محکم دهند و مفاهمه را شروع کنند. پس پیش به سوی دانایی بسیار.
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:39 |
|
سه شنبه، 1 خرداد، 1386 |
|
|
مدلهای ماست مالی کردن در: ديناميک آشوبناک |
|
|
یک نقاش بسیار معروف (به نظرم پیکاسو بوده ) در مقابل عملی (فکر کنم جایی را بمباران کرده بود و کلی آدم را کشته بود) که سیاستمداری حاکم (اگر پرانتز اولی درست باشد در این صورت او ژنرال فرانکو بوده) انجام داده بود و گفته بود من نبودم، تابلویی کشیده به نام: دروغ نگو
بسیاری از کتاب های اخلاقی سیاه می شوند، متکلمان زیادی لفاظی می کنند، خیلی از شاعران جملات را هم ردیف و هم قافیه می کنند تا بگویند: دروغ نگو.
میله های پارک ها سبزرنگ می شوند، کاج ها از درخت می افتند، دستانتان وقتی که پوست سبز گردو را جدا می کنید سیاه می شوند و...تا به شما بگویند: دروغ نگو.
سیاستمداران جهانی و موضعی، رهبران محلی و دروغ گوهای دنیا هم تلاش می کنند تا بفهمانند به دیگرها که: دروغ نگو
عزیزم، آقای محترم، خانم گرامی، فرهیخته گران قدر، بقال بزرگوار، چمن زن مهربان، کوچولوی خوشگل.... دروغ نگو
تصور شده توسط مهدی دهقانی در ساعت هشت و چهار دقیقه شب سی ویکم اردیبهشت سال 1386 در یک اتوبوس شرکت واحد (با رادیوی روشن) توی خیابان شیخ بهایی اصفهان
نوشته شده توسط خودش 8 دقیقه بعد در بوستان شهید رجایی
تایپ شده در تاریخی که در زیر می بینید
خوانده شد، مورد اعتنا واقع نشده، گیج شده (نویسنده این جور شده).......کلماتی نامفهوم.........
|
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 17:16 |
|
|
جمعه، 31 فروردين، 1386 |
|
|
مومیایی گامبیایی |
|
|
... ببینید (با طنین خاصی بر روی حروف: ب، نون و دال)
...میدونید (با طنین خاصی بر روی حروف: دال اول و نون)
... میفهمید (یا میفهمی حتی در مقابل جمع) چی میگم...
...نه (بعد حرف شما را احتمالا به صورت دیگری تکرار خواهد کرد)
... ببینید من میخوام...
... من این حرفت را نمیفهمم... (اگه به مدت چند ثانیه اجازه بده حرف بزنی سریع نمیذاره ادامه بدی و میگه) میفهمم چی داری میگی ولی...
با بهکار بردن تکه عبارتهای بالا به طرف یا طرفهای مقابلتان میتوانید القا کنید که کمی (یا حتی بیشتر از کمی بلکه شدیدا) باهوش هستید. به این ترتیب هالهای اطراف شما ایجاد خواهد شد که طرف یا طرفهای مقابلتان در موضع منفعل در مقابل شما قرار میگیرند (آنها خنگ یا حداکثر معمولی میشوند و شما باهوش) و نمیتوانند سوال زیادی بپرسند
بهنظر میرسد قسمت عمدهای از هدف (با کسرهای بر روی ف) تعامل با دیگران، حرف زدن، آموزش دیدن، آموزش دادن و ... نه یادگیری و رفع نیاز دانستن بلکه اثبات باهوش بودن است.
بنابراین به میزان زیاد، چیزهای زیادی و هدفهای زیادی احمقانه است (از جمله این نتیجهگیری(
در ضمن یک روش برای تصحیح این اشتباه، سکوت ابلهانه نیست. |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:37 |
|
|
يكشنبه، 26 فروردين، 1386 |
|
|
نان پزی يک چتر باز |
|
|
مساله رویای کسب یک مدال خیس نیست
اژدها زانو بزن مادر زنت ابلیس نیست
این دوجمله حرف مربوط است و شعر
مساله اینست: معنای حرف مفت چیست؟
هست چیست؟
نیست چیست؟
او کیست؟
چیست؟
چیست؟
چیست؟
.
.
.
؟ |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 14:45 |
|
|
شنبه، 11 فروردين، 1386 |
|
|
آمر عامروف |
|
|
... به نظر میرسد دیوانگی و یا حداقل نوعی از دیوانگی، تمرکز شدید و وحشیانه بر آرزویی محال (و یا حتی غیر محال و ممکن) در ذهن باشد و...
جملهای پالاییده شده از میان تفکرات فلسفی، مبهم و پیچیده یک کبابی در حین باد زدن زغال با لبخندی بسیار ریز بر گوشه لبش |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 11:46 |
|
|
يكشنبه، 27 اسفند، 1385 |
|
|
دلتنگیهای يک جوجه غورباقه |
|
|
به زودی در اینجا مطلبی در مورد نوعی تراژدی که معلمان به آن دچار میشوند نوشته خواهد شد شاید تنها در یک جمله
من فعلا در حال خوردن یک سیب هستم و نمیتوانم ذهنم را به نوشتن مشغول کنم. |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:37 |
|
|
چهارشنبه، 9 اسفند، 1385 |
|
|
یک چشم یک قلب دو دکمه |
|
|
فضا: داخل، شب توی یک اتاق در خوابگاه
دو دانشجو در پس زمینه کادر در حال گفتگو در مورد ... هستند مهدی روبروی علیرضا مثل خل ها داره به فرش نگاه می کنه. موجودی استوانه ای شکل نارنجی رنگ به طول شاید سه میلیمتر و قطر شاید نیم میلیمتر داره روی فرش می ره
مهدی رو به علیرضا: آیا این می دونه اسمش چیه؟ آیا می دونه وجود داره؟ آیا می فهمه مرگ و زندگی وجود داره؟ آیا از نظر خودش در قسمت مرگه یا در قسمت زندگی؟ آیا می فهمه که ما داریم نگاهش می کنیم ؟
علیرضا رفتارهای مسخره و نامفهومی از خودش نشان می دهد کلمات نامفهومی: مثل اسکل تو بدتر از اونی بدبخت بیسواد (با اشاره به دو نفر دیگه) بحث اونا اساسی تر و باحال تره و چند پس گردنی ردوبدل می شود ولی خوشبختانه به قهرمان داستان (موجود نارنجی رنگ و...) آسیبی نمی رسد.
علیرضا پس از این به پس زمینه کادر می رود.
مهدی در حال زمزمه با خودش: مغزش چقدر می تونه تحلیل کنه مفاهیم بنیادی اش برای سنجش دنیای فیزیکی چیست؟ آیا ما به عنوان یک نمونه از انسان می تونیم خودمون را دقیقا در جایگاه اون قرار دهیم و مثل اون اطراف را بررسی کنیم و کنش و واکنش از خود بروز بدهیم
مهدی با بلند کردن صدا (سعی در بیرون آوردن علیرضا از پس زمینه داره) ولی موفق نمی شود علیرضا در پس زمینه در حال بحث سیاسی با یک نفر دیگر است .
فضا: خارج صبح بهاری و مه آلود
ماجرا با نمایی از کشمکش یک مار و غورباقه در مرداب انزلی برای حفظ زندگیشان تمام می شود.
غورباقه با چنگ و دندان از فرورفتنش در دهان مار فرار می کند و مار نگران حمله پسربچه ای است که با چوب قصد زدنش را دارد. در حین نمایش این صحنه سرود ورزش کاران دلاوران نام آوران... از رادیوی یک قایق شنیده می شود. |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 16:50 |
|
|
دوشنبه، 27 آذر، 1385 |
|
|
بال ششم دوست دختر جبرييل |
|
|
کاملا واقعی و دیوانه کننده درباره خودم:
داشتم با احسان حرف می زدم انگار در مورد موضوعی که حرف می زدم (اون بحث را باز کرد) هیچی توی ذهنم نبود پشت دندونام انگار یه چیزی مثل هیچی بسیار فشار می آورد. هیچی هیچی نمی فهمیدم نمی دونستم درمورد چیزی که حرف می زدیم خیلی بلدم یا هیچی بلد نیستم . موضوع چیزی بین یه موضوع تخصصی و غیر تخصصی بود شاید در مورد جنبه اجتماعی و فرعی یه موضوع تخصصی بود. نمی دونم چی بود توی کله ام هیچی نبود ولی حرف می زدم انگار منطقی حرف می زدم . چیزی از پشت دندونام فشار می آورد و انگار زیر جمجمه ام هیچی نبود شاید مثل تصورات یک فیل درباره موضوعات سیاسی بین آدمیان . ولی مکالمه ادامه می یافت و هیچ رفتار غیر عادی حاکی از حرف غیرعادی از هر کدوممون سر نزد. همیشه یا بیشتر مواقع این احساس در مورد من از طرف خودم هست که یه احمق تمام عیار هستم که الکی به سمت جلویی که نمی دونم چی هست جلو رفته ام شاید هم می دونم چیه و سمتی که من رفته ام مال من نبوده. الان در مورد یک چیز مطمئن هستم: این که منظورم را با این همه لفاظی نتونستم برسونم این که به واقع چه اتفاقی افتاده . یه چیزی در مورد من بسیار اشتباهه یه جای کار بدجوری می لنگه و نمی دونم اون چیه.
نیازی به کمک کسی نیست |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 19:6 |
|
|
پنجشنبه، 27 مهر، 1385 |
|
|
بزرگواری و استالين |
|
|
مهربانی بینهایت و بیرویه صورتت را نرم کرده است
مانند دمپای ابری
لبهایت به سمت چشمانت انحنا مییابند
به آنها اشاره میکنند:
زیباست
و چشمانت دو خط موازی و صاف میشوند
برای اشاره لبهایت ناز میکنن:
میخندی |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 9:45 |
|
|
شنبه، 1 مهر، 1385 |
|
|
چشمان ابلهت را پشت ريبن ديدم!!!!! |
|
|
.
.
.
...ای مریم مقدس که از درد و رنج مادر بودن آگاهی...
.
.
.
قسمتی از دعاهای عاجزانه تعدادی زن در یک معبد یا کلیسا در یکی از فیلم های کارگردان در پیت روس آندره تارکوفسکی |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 15:30 |
|
|
جمعه، 3 شهريور، 1385 |
|
|
اهميت مهم بودن |
|
|
مقدمه: خیام خر نشد و خر را غشو کرد.
عبارتی برای تحبیب اولین افسانهساز در طول تاریخ:
خاک بر سر عوضیت کنند این چه کاری بود که کردی. دنیا را به هم ریختی. سقراط و ارسطو و افلاطون و بقیه را خر کردی. تو غلط کردی که مابعدالطبیعه و متافیزیک و این جور چیزا را اختراع کردی. تو بیخود کردی که گفتی با این چیزایی که اختراع کردی ارتباط داری. مسخره.
موخره: ببخشید دستم توی تایپ کردن تند رفت. ولی این عبارات در دنیای فیزیکی به زعم من و در دنیای متافیزیکی به زعم او به او میرسه.
از این که حضور شما باعث شد که حرفهای رکیک نزنم ازتون متشکرم.
حضورتان مستدام باد |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 12:15 |
|
|
چهارشنبه، 25 مرداد، 1385 |
|
|
تهاجم مذبوحانه تک دندان يک کودک يک ساله به يک سيب |
|
|
چرا فکر نمیکنید پوسته سختی که در ابتدا به آن رسیده بودید (یا در انتها به آن میرسید) همان حقیقت است چرا او را تحقیر میکنید.
بدبختها آن قدر او را کوچک میکنید تا دشمنی که زبونش مینامید را راحتتر شکست دهید. ولی او تمیزترین و سوسولترین و لطیفترین چیز است.
فلسفههای الکی شما در پس زمینه او ساخته میشود. شما تنها افت و خیز کوچکی هستید در او. حقیقت و نهایتی که شما شاید به دنبال آن هستید اوست (شاید به شما برمیگردد نه به او)
او هست و بهترین است. و من به عنوان یک موجود او را تحسین میکنم که مثل یه بچه خوب اونجا نشسته.
آهای فلاسفه احمق عرفای اسکل (به ضم الف و کاف) حقیقت و تنها فلسفه واقعی و حقیقی چیزی است که شما از سر تکبر و تمسخر او را فلسفه پوچی مینامید.
و من اسم او را با قلم درشتتر و یک فونت بزرگتر نوشتم تا توجه کنید.
از توجه شما سپاسگزارم.
آدم معمولی |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 14:55 |
|
|
شنبه، 21 مرداد، 1385 |
|
|
برازش دالایی لاما با جودی فاستر |
|
|
سلام
آهای آدما چرا این قدر نگران انقراض نسل بشریت هستید
قسمتی از غر غر های یک پیرمرد غرغروی هندی توی یک اتوبوس شلوغ |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 11:50 |
|
|
يكشنبه، 25 تير، 1385
|
|
|
سنتهای نيم بند-کتکهای تمام و کمال |
|
|
سلام
برای دوست به نظر خوشمزه ام:
تورا خواهم خورد همراه با نوشابهای که از خونت میسازم حيف که گازدار نيست
کسی مرا خواهد خورد
عجب خرتوخری است اين بار چهارم است که کسی را میخورم و کسی مرا میخورد.
اين بار پس از خورش توسط ديگری باز نخواهم گشت به اينجا به آيندهای دور خواهم رفت به زندگی
موجوداتی خواهم رفت که خود را آدميان خواهند ناميد.
ما تنها میدانيم که هستيم و نام خود را نمیدانيم و ناميدن را نمیدانيم که چيست.
روح آدمی خواهم شد و او را القا میکنم که ديگران چون خود را القا کند که ما را دايناسور بنامند
میروم غذا بخورم
از دفترچه شعرهای سانتیمانتال يک دايناسور |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:37 |
|
|
دوشنبه، 15 خرداد، 1385 |
|
|
بز نارنجی |
|
|
سلام
۱-بد روزگاری شده!
۲-اعصابم خورده!
۳-خوب به شمايی که اين را میخونيد چه؟
۴-خوب نخونيد مال خودمه هرچی میخوام مینويسم!
۵-ذهنم خيلی درهم بر همه.
۶-لعنت واقعی به زندگی و بودن. لزومی به تکرار واقعيات نيست تازه حال هم ندارم چند تا مصداق اعلام کنم.
۷-خوب خره به يک مشاور يا روانشناس مراجعه کن شايد بتونه خرت کنه که به زندگی با يه کم خوشی ادامه بدی.
۸-حالم بده. اگر قبلا اين قسمت را خواندهايد (اين خط را) و حالشو نداريد که اين چرنديات را بخونيد به ۱۰ برويد.
۹-به ۳ برويد.
۱۰-خوش به حالتون من نمیتونم از حلقه بالا خارج بشم ( مثل يه فاخته خر شدهام که هی خودشو به شيشه يک پنجره بسته میزنه.) اما شما تونستيد بريد حال کنيد.
۱۱-لزومی نداره نظر بديد به سلامت.
۱۲-پايان |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:49 |
|
|
جمعه، 22 اردىبهشت، 1385 |
|
|
به يک چرخکار ماهر نيازمنديم |
|
|
بايزيد گفت به صحرا شدم عشق باريده بود و ...
تذکرهالاوليا عطار
و عاشقان همه در گل فرو رفته چون خر. هايده در حالی که تا گردن در گل بود میخواند: من عاشق عاشق شدنم...
پرهای صداقت سهراب گل مال شده بود...
صفحات غزليات حافظ هم گل مال شده بود...
مولوی همراه با اسبش در زير گلها مدفون شده بودند...
مردم به جنازه حلاج بر دار گل میپاشيدند...
بقيه هم به همين ترتيب به نوعی...
بد خرتو خری شده بود.
نکته۱: اگر میخواهيد محترم بمانيد سعی کنيد معشوق باشيد تاعاشق.
نکته تحذيری۲: اگر میخواهيد بگوييد که عشقتان خيلی با شکوه است و در اوج و انتها و بينهايت و از اين جور چيزهاست دليلی ندارد که ديگران را گلمال کنيد. لطفا به ديگران احترام بگذاريد.
پيام بهداشتی۳: اگر از متن بالا بهتان برمیخورد که مثلا به عشق من توهين شده و... در عبارت بالا کليه گل ها را با ضم گ بخوانيد
|
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:31 |
|
|
چهارشنبه، 6 اردىبهشت، 1385 |
|
|
ناجوانمردی با محدوديت در قند خون |
|
|
سلام
تمايل بسيار زيادی از طرف من هست که با بزرگان در روی بدنه يک سيب سرخ در دريای سياه بازی کنم ولی ما نمیدانيم هنوز که چرا اينگونه با سپاه موجوديت در افتادهايم لااقل به رنگهای صورتی و خاکستری گريههای بچههای آدم يک روزه رحم کنيد. متشکريم.
از طرف نوشتههای پاره شده از دفتر مشق سوادآموز گابنی |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 14:59 |
|
|
شنبه، 27 اسفند، 1384 |
|
|
علاوه بر صدا چيزهای ديگر هم هست که میماند |
|
|
(موسيقی متن: دروازه دولت و انقلاب مچد سيد طوقچی احمداباد....)
هی اصغری برو يکی از کليههات را بفروش با پولش دماغت را از توی دست و پای ما جمع کن
قسمتی از مکالمه دو راننده تاکسی دم دروازه تهران ساعت نه و ده دقيقه و بيست و سه ثانيه شب هفتم
ديماه سال يکهزار و سيصد و هشتاد و چهار |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 11:28 |
|
|
يكشنبه، 7 اسفند، 1384 |
|
|
گنگ خواب ديده(قسمت دوم: باز هم کابوس سگ ديده) |
|
|
سلام
اين نوشته پس از رهايی از يک کابوس در يک نيمه شب نوشته شده است بنابراين ممکن
است ظرافتهای ادبی نداشته باشد ولی صرافتهای يک ذهن بيمار را داراست:
بيانيهای برای اعتراض به سگهای دنيا
ای حيوانات کثيف و پر سر و صدای دنيا
۱- وقتی شما را تصور میکنم که عوعو میکنيد به ياد شبهای سرد و مبهم و تاريک و
ترسناک زمستان میافتم.
۲- وقتی شما را تصور میکنم که واقواق میکنيد منظرهای از شما برايم مجسم میشود
که نگهبان گلهايد و به چوپانی با نی و گوسفندانش خدمت میکنيد.
۳-وقتی شما را تصور میکنم که هاپهاپ میکنيد به ياد جنس سوسول شماها میافتم
که توی زانتيا خودتان را برای به اصطلاح صاحبتان لوس میکنيد.
به هر حال وفاداريتان ابلهانه است. به هر شکلی که تصورتان میکنم لطفا دست از سر من
برداريد. قبلا از همکاريتان متشکرم.
همين خداحافظ
|
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 19:11 |
|
|
دوشنبه، 24 بهمن، 1384 |
|
|
گنگ خوابديده(قسمت اول: خواب فلامينگو ديده) |
|
|
سلام
۱-جمله محتاطانه: منطق خود بايد به فکر خويشتن باشد
چيزی نزديک به مفهومی که ويتگنشتاين در نظر داشته است
۲-جمله قصار: خدا را شکر که دشمنان ما را از احمقها قرار داد.
۳-برداشت گول زننده: ما ما هستيم کاملا واضح است بنابراين دشمن هم دشمن است کاملا واضحتر
۴-خيال باطل: کسی ديگه اين را نمیدونه.
۵-تفسير دردآور: هميشه ما آن قدر خود را ناز و گل و بلبل و خوشگل و بقيه چيزها میدانيم که به جای ما مینشينيم هيچ وقت فکر نمیکنيم که ما کس ديگر باشد بقيه دشمن هستند چون ما احمق نيستيم.
۶-درخواست عاجزانه: اين گونه برداشت از جمله بالا احمقانه است مواظب باشيد دشمن نشويد.
۷-پوزش خاضعانه: هرچی گفتم با خودم بودم
خداحافظ |
|
|
¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 13:58 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نویسندگان * مهدی دهقانی
آرشیو وبلاگ خرداد ١٣٨٦ فروردين ١٣٨٦ اسفند ١٣٨٥ مهر ١٣٨٤ شهريور ١٣٨٤
|
|
+
نوشته شده در سه شنبه سی ام مرداد ۱۳۸۶ساعت 15:52  توسط مهدید
|
به نظر می رسد که در ادامه باید برای بقیه دست بزنم. چیزی از مورچه کارگر کمتر
+
نوشته شده در یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۶ساعت 19:1  توسط مهدید
|
سلام
من از مرحوم پرشیان بلاگ آمدم اینجا سعی میکنم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم
بعد از انجام این کار به همان سبک قبل در اینجا می نویسم
خداحافظ
+
نوشته شده در یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۶ساعت 18:34  توسط مهدید
|
تحقیقات نه چندان اخیر نشان می دهد که اگر چند کرم را قطعه قطعه کنید و کنار هم قرار دهید، تکه کرم ها کرم های جدیدی می سازند و به زندگی (به نظر ما ننگینشان) ادامه می دهند. خلاصه این تحقیقات در کتاب های علوم دبستان مربوط به آموزش دانایی به بچه های آدمیزاد آورده شده است.
آیا این نشان دهنده آن نیست که نوعی جراحی پیشرفته در بین کرم ها وجود دارد؟ آیا نباید فکر کنیم که کرم ها موجوداتی بسیار پیشرفته تر از ما هستند؟ آـیا وقت آن نرسیده است که تحت عنوان گفتگوی موجودات به آنها نزدیک شویم و دانایی عمیقشان از حقیقت و حیات را به دست آوریم؟ آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها حل تحلیلی تمام مسایل را در چارچوب ریاضیات متفاوتشان، بخواهیم؟
آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها بخوهیم پرسش راز کیهان را دقیق تر کنند و جواب کامل آن را بدهند؟
آیا نباید عرفان کامل را از آنها بخواهیم؟
شاید قسمتی از برنامه عرفان ما نزدیک شدن به آنها خواهد شد.
بهترین راه برای نزدیک شدن به آنها مردن شاید باشد. در خاک، آنها به ما نزدیک تر خواهند شد. بدن های ما را می خورند و آن قدر دانایی دارند که روح ما را در حین خوردنمان بدون درد به جسممان پیوندی محکم دهند و مفاهمه را شروع کنند. پس پیش به سوی دانایی بسیار.
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:30  توسط مهدید
|
... ببینید (با طنین خاصی بر روی حروف: ب، نون و دال)
...میدونید (با طنین خاصی بر روی حروف: دال اول و نون )
... میفهمید (یا میفهمی حتی در مقابل جمع) چی میگم...
...نه (بعد حرف شما را احتمالا به صورت دیگری تکرار خواهد کرد )
... ببینید من میخوام...
... من این حرفت را نمیفهمم...
( اگه به مدت چند ثانیه اجازه بده حرف بزنی سریع نمیذاره ادامه بدی و میگه) میفهمم چی داری میگی ولی...
با بهکار بردن تکه عبارتهای بالا به طرف یا طرفهای مقابلتان میتوانید القا کنید که کمی (یا حتی بیشتر از کمی بلکه شدیدا) باهوش هستید. به این ترتیب هالهای اطراف شما ایجاد خواهد شد که طرف یا طرفهای مقابلتان در موضع منفعل در مقابل شما قرار میگیرند (آنها خنگ یا حداکثر معمولی میشوند و شما باهوش) و نمیتوانند سوال زیادی بپرسند
بهنظر میرسد قسمت عمدهای از هدف (با کسرهای بر روی ف) تعامل با دیگران، حرف زدن، آموزش دیدن، آموزش دادن و ... نه یادگیری و رفع نیاز دانستن بلکه اثبات باهوش بودن است.
بنابراین به میزان زیاد ، چیزهای زیادی و هدفهای زیادی احمقانه است (از جمله این نتیجهگیری )
در ضمن یک روش برای تصحیح این اشتباه، سکوت ابلهانه نیست.
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:29  توسط مهدید
|
یک نقاش بسیار معروف (به نظرم پیکاسو بوده ) در مقابل عملی (فکر کنم جایی را بمباران کرده بود و کلی آدم را کشته بود) که سیاستمداری حاکم (اگر پرانتز اولی درست باشد در این صورت او ژنرال فرانکو بوده) انجام داده بود و گفته بود من نبودم، تابلویی کشیده به نام: دروغ نگو
بسیاری از کتاب های اخلاقی سیاه می شوند، متکلمان زیادی لفاظی می کنند، خیلی از شاعران جملات را هم ردیف و هم قافیه می کنند تا بگویند: دروغ نگو.
میله های پارک ها سبزرنگ می شوند، کاج ها از درخت می افتند، دستانتان وقتی که پوست سبز گردو را جدا می کنید سیاه می شوند و...تا به شما بگویند: دروغ نگو.
سیاستمداران جهانی و موضعی، رهبران محلی و دروغ گوهای دنیا هم تلاش می کنند تا بفهمانند به دیگرها که: دروغ نگو
عزیزم، آقای محترم، خانم گرامی، فرهیخته گران قدر، بقال بزرگوار، چمن زن مهربان، کوچولوی خوشگل.... دروغ نگو
تصور شده توسط مهدی دهقانی در ساعت هشت و چهار دقیقه شب سی ویکم اردیبهشت سال 1386 در یک اتوبوس شرکت واحد (با رادیوی روشن) توی خیابان شیخ بهایی اصفهان
نوشته شده توسط خودش 8 دقیقه بعد در بوستان شهید رجایی
تایپ شده در تاریخی که در زیر می بینید
خوانده شد، مورد اعتنا واقع نشده، گیج شده (نویسنده این جور شده).......کلماتی نامفهوم.........
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:29  توسط مهدید
|
... به نظر میرسد دیوانگی و یا حداقل نوعی از دیوانگی، تمرکز شدید و وحشیانه بر آرزویی محال (و یا حتی غیر محال و ممکن) در ذهن باشد و...
جملهای پالاییده شده از میان تفکرات فلسفی، مبهم و پیچیده یک کبابی در حین باد زدن زغال با لبخندی بسیار ریز بر گوشه لبش
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:28  توسط مهدید
|
مساله رویای کسب یک مدال خیس نیست
اژدها زانو بزن مادر زنت ابلیس نیست
این دوجمله حرف مربوط است و شعر
مساله اینست: معنای حرف مفت چیست؟
هست چیست؟
نیست چیست؟
او کیست؟
چیست؟
چیست؟
چیست؟
.
.
.
؟
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:28  توسط مهدید
|
به زودی در اینجا مطلبی در مورد نوعی تراژدی که معلمان به آن دچار میشوند نوشته خواهد شد شاید تنها در یک جمله
من فعلا در حال خوردن یک سیب هستم و نمیتوانم ذهنم را به نوشتن مشغول کنم.
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:27  توسط مهدید
|
کاملا واقعی و دیوانه کننده درباره خودم:
داشتم با احسان حرف می زدم انگار در مورد موضوعی که حرف می زدم (اون بحث را باز کرد) هیچی توی ذهنم نبود پشت دندونام انگار یه چیزی مثل هیچی بسیار فشار می آورد. هیچی هیچی نمی فهمیدم نمی دونستم درمورد چیزی که حرف می زدیم خیلی بلدم یا هیچی بلد نیستم . موضوع چیزی بین یه موضوع تخصصی و غیر تخصصی بود شاید در مورد جنبه اجتماعی و فرعی یه موضوع تخصصی بود. نمی دونم چی بود توی کله ام هیچی نبود ولی حرف می زدم انگار منطقی حرف می زدم . چیزی از پشت دندونام فشار می آورد و انگار زیر جمجمه ام هیچی نبود شاید مثل تصورات یک فیل درباره موضوعات سیاسی بین آدمیان . ولی مکالمه ادامه می یافت و هیچ رفتار غیر عادی حاکی از حرف غیرعادی از هر کدوممون سر نزد. همیشه یا بیشتر مواقع این احساس در مورد من از طرف خودم هست که یه احمق تمام عیار هستم که الکی به سمت جلویی که نمی دونم چی هست جلو رفته ام شاید هم می دونم چیه و سمتی که من رفته ام مال من نبوده. الان در مورد یک چیز مطمئن هستم: این که منظورم را با این همه لفاظی نتونستم برسونم این که به واقع چه اتفاقی افتاده . یه چیزی در مورد من بسیار اشتباهه یه جای کار بدجوری می لنگه و نمی دونم اون چیه.
نیازی به کمک کسی نیست
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:26  توسط مهدید
|
فضا: داخل، شب توی یک اتاق در خوابگاه
دو دانشجو در پس زمینه کادر در حال گفتگو در مورد ... هستند مهدی روبروی علیرضا مثل خل ها داره به فرش نگاه می کنه. موجودی استوانه ای شکل نارنجی رنگ به طول شاید سه دهم میلیمتر و قطر شاید یکدهم میلیمتر داره روی فرش می ره
مهدی رو به علیرضا: آیا این می دونه اسمش چیه؟ آیا می دونه وجود داره؟ آیا می فهمه مرگ و زندگی وجود داره؟ آیا از نظر خودش در قسمت مرگه یا در قسمت زندگی؟ آیا می فهمه که ما داریم نگاهش می کنیم ؟
علیرضا رفتارهای مسخره و نامفهومی از خودش نشان می دهد کلمات نامفهومی: مثل اسکل تو بدتر از اونی بدبخت بیسواد (با اشاره به دو نفر دیگه) بحث اونا اساسی تر و باحال تره و چند پس گردنی ردوبدل می شود ولی خوشبختانه به قهرمان داستان (موجود نارنجی رنگ و...) آسیبی نمی رسد.
علیرضا پس از این به پس زمینه کادر می رود.
مهدی در حال زمزمه با خودش: مغزش چقدر می تونه تحلیل کنه مفاهیم بنیادی اش برای سنجش دنیای فیزیکی چیست؟ آیا ما به عنوان یک نمونه از انسان می تونیم خودمون را دقیقا در جایگاه اون قرار دهیم و مثل اون اطراف را بررسی کنیم و کنش و واکنش از خود بروز بدهیم
مهدی با بلند کردن صدا (سعی در بیرون آوردن علیرضا از پس زمینه داره) ولی موفق نمی شود علیرضا در پس زمینه در حال بحث سیاسی با یک نفر دیگر است .
فضا: خارج صبح بهاری و مه آلود
ماجرا با نمایی از کشمکش یک مار و غورباقه در مرداب انزلی برای حفظ زندگیشان تمام می شود.
غورباقه با چنگ و دندان از فرورفتنش در دهان مار فرار می کند و مار نگران حمله پسربچه ای است که با چوب قصد زدنش را دارد. در حین نمایش این صحنه سرود ورزش کاران دلاوران نام آوران... از رادیوی یک قایق شنیده می شود.
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:26  توسط مهدید
|
مهربانی بینهایت و بیرویه صورتت را نرم کرده است
مانند دمپای ابری
لبهایت به سمت چشمانت انحنا مییابند
به آنها اشاره میکنند:
زیباست
و چشمانت دو خط موازی و صاف میشوند
برای اشاره لبهایت ناز میکنند:
میخندی
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:25  توسط مهدید
|
مقدمه: خیام خر نشد و خر را غشو کرد.
عبارتی برای تحبیب اولین افسانهساز در طول تاریخ:
خاک بر سر عوضیت کنند این چه کاری بود که کردی. دنیا را به هم ریختی. سقراط و ارسطو و افلاطون و بقیه را خر کردی. تو غلط کردی که مابعدالطبیعه و متافیزیک و این جور چیزا را اختراع کردی. تو بیخود کردی که گفتی با این چیزایی که اختراع کردی ارتباط داری. مسخره.
موخره: ببخشید دستم توی تایپ کردن تند رفت. ولی این عبارات در دنیای فیزیکی به زعم من و در دنیای متافیزیکی به زعم او به او میرسه.
از این که حضور شما باعث شد که حرفهای رکیک نزنم ازتون متشکرم.
حضورتان مستدام باد
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:23  توسط مهدید
|
.
.
.
...ای مریم مقدس که از درد و رنج مادر بودن آگاهی...
.
.
.
قسمتی از دعاهای عاجزانه تعدادی زن در یک معبد یا کلیسا در یکی از فیلم های کارگردان در پیت روس آندره تارکوفسکی
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:23  توسط مهدید
|
چرا فکر نمیکنید پوسته سختی که در ابتدا به آن رسیده بودید (یا در انتها به آن میرسید) همان حقیقت است چرا او را تحقیر میکنید.
بدبختها آن قدر او را کوچک میکنید تا دشمنی که زبونش مینامید را راحتتر شکست دهید. ولی او تمیزترین و سوسولترین و لطیفترین چیز است.
فلسفههای الکی شما در پس زمینه او ساخته میشود. شما تنها افت و خیز کوچکی هستید در او. حقیقت و نهایتی که شما شاید به دنبال آن هستید اوست (شاید به شما برمیگردد نه به او)
او هست و بهترین است. و من به عنوان یک موجود او را تحسین میکنم که مثل یه بچه خوب اونجا نشسته.
آهای فلاسفه احمق عرفای اسکل (به ضم الف و کاف) حقیقت و تنها فلسفه واقعی و حقیقی چیزی است که شما از سر تکبر و تمسخر او را فلسفه پوچی مینامید.
و من اسم او را با قلم درشتتر و یک فونت بزرگتر نوشتم تا توجه کنید.
از توجه شما سپاسگزارم.
آدم معمولی
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:22  توسط مهدید
|
سلام
آهای آدما چرا این قدر نگران انقراض نسل بشریت هستید
قسمتی از غر غر های یک پیرمرد غرغروی هندی توی یک اتوبوس شلوغ
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:21  توسط مهدید
|
سلام
۱-بد روزگاری شده!
۲-اعصابم خورده!
۳-خوب به شمايی که اين را میخونيد چه؟
۴-خوب نخونيد مال خودمه هرچی میخوام مینويسم!
۵-ذهنم خيلی درهم بر همه.
۶-لعنت واقعی به زندگی و بودن. لزومی به تکرار واقعيات نيست تازه حال هم ندارم چند تا مصداق اعلام کنم.
۷-خوب خره به يک مشاور يا روانشناس مراجعه کن شايد بتونه خرت کنه که به زندگی با يه کم خوشی ادامه بدی.
۸-حالم بده. اگر قبلا اين قسمت را خواندهايد (اين خط را) و حالشو نداريد که اين چرنديات را بخونيد به ۱۰ برويد.
۹-به ۳ برويد.
۱۰-خوش به حالتون من نمیتونم از حلقه بالا خارج بشم ( مثل يه فاخته خر شدهام که هی خودشو به شيشه يک پنجره بسته میزنه.) اما شما تونستيد بريد حال کنيد.
۱۱-لزومی نداره نظر بديد به سلامت.
۱۲-پايان
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:20  توسط مهدید
|
سلام
برای دوست به نظر خوشمزه ام:
تورا خواهم خورد همراه با نوشابهای که از خونت میسازم حيف که گازدار نيست
کسی مرا خواهد خورد
عجب خرتوخری است اين بار چهارم است که کسی را میخورم و کسی مرا میخورد.
اين بار پس از خورش توسط ديگری باز نخواهم گشت به اينجا به آيندهای دور خواهم رفت به زندگی
موجوداتی خواهم رفت که خود را آدميان خواهند ناميد.
ما تنها میدانيم که هستيم و نام خود را نمیدانيم و ناميدن را نمیدانيم که چيست.
روح آدمی خواهم شد و او را القا میکنم که ديگران چون خود را القا کند که ما را دايناسور بنامند
میروم غذا بخورم
از دفترچه شعرهای سانتیمانتال يک دايناسور
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:20  توسط مهدید
|
بايزيد گفت به صحرا شدم عشق باريده بود و ...
تذکرهالاوليا عطار
و عاشقان همه در گل فرو رفته چون خر. هايده در حالی که تا گردن در گل بود میخواند: من عاشق عاشق شدنم...
پرهای صداقت سهراب گل مال شده بود...
صفحات غزليات حافظ هم گل مال شده بود...
مولوی همراه با اسبش در زير گلها مدفون شده بودند...
مردم به جنازه حلاج بر دار گل میپاشيدند...
بقيه هم به همين ترتيب به نوعی...
بد خرتو خری شده بود.
نکته۱: اگر میخواهيد محترم بمانيد سعی کنيد معشوق باشيد تاعاشق.
نکته تحذيری۲: اگر میخواهيد بگوييد که عشقتان خيلی با شکوه است و در اوج و انتها و بينهايت و از اين جور چيزهاست دليلی ندارد که ديگران را گلمال کنيد. لطفا به ديگران احترام بگذاريد.
پيام بهداشتی۳: اگر از متن بالا بهتان برمیخورد که مثلا به عشق من توهين شده و... در عبارت بالا کليه گل ها را با ضم گ بخوانيد
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:19  توسط مهدید
|
سلام
تمايل بسيار زيادی از طرف من هست که با بزرگان در روی بدنه يک سيب سرخ در دريای سياه بازی کنم ولی ما نمیدانيم هنوز که چرا اينگونه با سپاه موجوديت در افتادهايم لااقل به رنگهای صورتی و خاکستری گريههای بچههای آدم يک روزه رحم کنيد. متشکريم.
از طرف نوشتههای پاره شده از دفتر مشق سوادآموز گابنی
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:18  توسط مهدید
|
(موسيقی متن: دروازه دولت و انقلاب مچد سيد طوقچی احمداباد....)
هی اصغری برو يکی از کليههات را بفروش با پولش دماغت را از توی دست و پای ما جمع کن
قسمتی از مکالمه دو راننده تاکسی دم دروازه تهران ساعت نه و ده دقيقه و بيست و سه ثانيه شب هفتم
ديماه سال يکهزار و سيصد و هشتاد و چهار
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:17  توسط مهدید
|
سلام
اين نوشته پس از رهايی از يک کابوس در يک نيمه شب نوشته شده است بنابراين ممکن
است ظرافتهای ادبی نداشته باشد ولی صرافتهای يک ذهن بيمار را داراست:
بيانيهای برای اعتراض به سگهای دنيا
ای حيوانات کثيف و پر سر و صدای دنيا
۱- وقتی شما را تصور میکنم که عوعو میکنيد به ياد شبهای سرد و مبهم و تاريک و
ترسناک زمستان میافتم.
۲- وقتی شما را تصور میکنم که واقواق میکنيد منظرهای از شما برايم مجسم میشود
که نگهبان گلهايد و به چوپانی با نی و گوسفندانش خدمت میکنيد.
۳-وقتی شما را تصور میکنم که هاپهاپ میکنيد به ياد جنس سوسول شماها میافتم
که توی زانتيا خودتان را برای به اصطلاح صاحبتان لوس میکنيد.
به هر حال وفاداريتان ابلهانه است. به هر شکلی که تصورتان میکنم لطفا دست از سر من
برداريد. قبلا از همکاريتان متشکرم.
همين خداحافظ
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:16  توسط مهدید
|
سلام
۱-جمله محتاطانه: منطق خود بايد به فکر خويشتن باشد
چيزی نزديک به مفهومی که ويتگنشتاين در نظر داشته است
۲-جمله قصار: خدا را شکر که دشمنان ما را از احمقها قرار داد.
۳-برداشت گول زننده: ما ما هستيم کاملا واضح است بنابراين دشمن هم دشمن است کاملا واضحتر
۴-خيال باطل: کسی ديگه اين را نمیدونه.
۵-تفسير دردآور: هميشه ما آن قدر خود را ناز و گل و بلبل و خوشگل و بقيه چيزها میدانيم که به جای ما مینشينيم هيچ وقت فکر نمیکنيم که ما کس ديگر باشد بقيه دشمن هستند چون ما احمق نيستيم.
۶-درخواست عاجزانه: اين گونه برداشت از جمله بالا احمقانه است مواظب باشيد دشمن نشويد.
۷-پوزش خاضعانه: هرچی گفتم با خودم بودم
خداحافظ
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:14  توسط مهدید
|
تحقیقات نه چندان اخیر نشان می دهد که اگر چند کرم را قطعه قطعه کنید و کنار هم قرار دهید، تکه کرم ها کرم های جدیدی می سازند و به زندگی (به نظر ما ننگینشان) ادامه می دهند. خلاصه این تحقیقات در کتاب های علوم دبستان مربوط به آموزش دانایی به بچه های آدمیزاد آورده شده است.
آیا این نشان دهنده آن نیست که نوعی جراحی پیشرفته در بین کرم ها وجود دارد؟ آیا نباید فکر کنیم که کرم ها موجوداتی بسیار پیشرفته تر از ما هستند؟ آیا وقت آن نرسیده است که تحت عنوان گفتگوی موجودات به آنها نزدیک شویم و دانایی عمیقشان از حقیقت و حیات را به دست آوریم؟ آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها حل تحلیلی تمام مسایل را در چارچوب ریاضیات متفاوتشان، بخواهیم؟
آیا وقت آن نرسیده است تا از آن ها بخوهیم پرسش راز کیهان را دقیق تر کنند و جواب کامل آن را بدهند؟
آیا نباید عرفان کامل را از آنها بخواهیم؟
شاید قسمتی از برنامه عرفان ما نزدیک شدن به آنها خواهد شد.
بهترین راه برای نزدیک شدن به آنها مردن شاید باشد. در خاک، آنها به ما نزدیک تر خواهند شد. بدن های ما را می خورند و آن قدر دانایی دارند که روح ما را در حین خوردنمان بدون درد به جسممان پیوندی محکم دهند و مفاهمه را شروع کنند. پس پیش به سوی دانایی بسیار.
+
نوشته شده در جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:13  توسط مهدید
|