تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
پس به من بگو تار این هومولوژی، محو این هوموتوپی، گیج این ویرانی، تاریکی این ویلانی، سریر معلق نادانی، سکوت فسفرسانس همدیسی، دلیل نادلیل در این نابیانی، عزلت متخلخل ناگهانی، صدر ناگهانی نقد ناکامی...هزارمین جهد فراوان گنگینه؛ درست نیست؛ هست؟
سافی یکدنده بود. او با شوق برازندگی سهم خودش در تشکیل ابرهای عبوری از مناطق دوردست و نامعمول تقویم و سطح زمین را، به اطرافیان گوشزد میکرد. دوست او ثافی بر مبنای سکنات و وجناتش به اشتیاقش احترام میگذاشت. صافی ولی نسبت به سافی سکوت و سکون خاصی داشت و بنابراین وقتی ماجرا به او و عکس العمل و نظرش میرسید می ایستاد. الان ایستاد و تمام نشد ولی خوب جلو نیمیشد رفت.
پژواکی که سه بار زد و یادم رفت.
رحمی که سکونش حرکتم داد.
دادی که ثبوتی با تلخی داشت.
نگرانی که شادش بیش بر تشویشش بود.
زمانی که آفین نبود.
تردی که نرمینه بود.
سهو حدوث دستچین شده.
وقعی که یادم رفت.