چرا پريزها خلاص ميشوند؟ چرا معاني از هم دور ميشوند؟ واقعن ديگه چي؟... تبهگنيها يه جا تمام ميشود انگار، آخيش. در اينجا لازم ميدانم انزجار خود را از ديد فراكتالي به اطراف اعلام كرده و در ادامه بگويم كه چون خوشبختانه اين جوري نيست پس هستم.
« يوكيتا من اصلن به تو فكر نكردم و تو حتي عليحده هم نبودي و دست بالا الان مهدي از طرف من به تو ايجاد ميكند.»
"كنفوسيوس"
Confucius as a damaged power and confused, entangled memory
چي ميشه آخرش؟
روز گذشته براي بنگ اتخاذ شدم، سوي مريد يك مراد بزرگي بلا شدم، اين تكههاي لنگ دارد تواتر يك پنج ميشود، بنابراين من آخراين جمله كه حالا دا ريم بهش ميرسيم "شوم" نميگويم يا اين متن خراب بشود و خلاصه بيخودي چيزي لطمهدار باشد.
مساله: نظريهي "همواره لبريزي استدلال". اين است که چرا ما استدلالهايمان بيشتر است از مقدار مورد نياز؟ به عنوان مثال شاعرها كه ديگر گندش را در ميآورند يا در داوريهاي خودقاضيگونه آوانسهاي متعددي به طرف مقابل داده و در نهايت هم متواضعانهي نازواري پيروز ميشويم. يا افسانهها كه ديگر هيچ داغون. اصلن ير به ير وجود ندارد. به عمد در آخر جمله قبل علامت ! نگذاشتم. تازه در پايان در همينجا هم خيلي چيزها گم گشت. و در همين جمله هم نظريه مصداق يافت.
كفاره: جهنم بهشتگون ناخودآگاه مسعود كيميايي شدن.