سرخ چهره | 5- خبر و نظر

نجیبزادگی اتریشیانه، سلوک ویتگنشتاینی، سطوت زنانگی، صعود متواضعانه، پرواز، درباره دوردست، در مورد گردن برش، در ارتباط با قربانی، مربوط به رفتن شاهزاده نجیبزاده به بهشت، پرسیدن، مرتبط با سطح سطح صاف صاف فلات، امور سادگی، مروری بر گیجی فرورفتگی در عمق و نیافتن چیزی بیشتر از سطح، درباره بازی، درباره پرسیدن، درباره نامهم بودن با غلظت بسیار کم بی احترامی و پوچ انگاری، درباره جهنم ناسوزان و بدبوی بدون بو و در استوانه محصور شدن، درباره وسیله بودن، درباره هیچ و پوچ شدن، درباره الان کجام، درباره محو و بی حس مجموعه ی آنتروپی صفر سنگ متشکل از بلورها، در مورد هیچ تقارنهای گسسته و خودبه خود نشکسته، درباره گیر افتادن مرارت کم تکمیل ناتکمیل، سلوک ویتگنشتاین

+ نوشته شده در  شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 22:3  توسط مهدید  | 

شما یادتون نمیاد، حتی مدیر پخش شبکه چهار هم یادش نمیاد (حتي منم يادم نمياد كه شبكه چهار بود يا نمايش) حتی‌­تر خود علیرضا رئیسیان یا لیلا حاتمی؛ مهران رجبی که اصلا و ابدا یادش نمیاد.

مثل اولین جیک اولین گنجشک هر روز که خودش هم نمی‌فهمه که اولین هست که نمی‌فهمه گنجشک نامیده میشه که می‌فهمه جیک می‌کنه. مثل "خیط الابیض" هر "والصبح اذا تنفس".

یهویی یکی از هزاران تو میشی که می‌فهمی شمرده میشی می‌فهمی دانسته میشی و نمی‌فهمی چرا اطلاع­‌ها در تو گم و قاطی میشه. یهویی مخاطب میشی (اینجا ظاهر و درون به واسطه ناظرها چی میشه؟)...

بین دهم تا بیستم خرداد نود و دو شاید دوازدهم یا هجدهم...جالبه که مکان فیلم­برداری راحت اشاره می‌کنه و در قسمت تشکرها به شخص هم اشار­ه­‌تر می‌کنه حتی. حتی عباس کیارستمی هم یادش نمیاد...

حالا بشینید و نگاه کنید گوش کنید بو کنید یهویی پیداش کردید اگه جستید به کسی نگید بزارید تمام که شد خیلی هم که گذشت اگر خواستید یعنی اگر فهمیدید که باید...بگید.

پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رجیم.

بعد از پناه همیشه می‌پرسم.

+ نوشته شده در  جمعه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 12:11  توسط مهدید  | 

يك فيلم سينمايي نام ببريد كه كسي در آن خشم عصباني و اينا نشده است. فكر كنم طبيعت بيجان مال سهراب شهيد ثالث. اما خودش انگار هميشه بوده
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ساعت 13:47  توسط مهدید  | 

 

پسرم رادمهر

http://ups.night-skin.com/up-92-08/IMAG0677.jpg

+ نوشته شده در  شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ساعت 8:50  توسط مهدید  | 

آخر مهر اول مهرباني.
+ نوشته شده در  سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 16:54  توسط مهدید  | 

 (از نقطه جلوتر نمیره) بناهای آباد گردد خراب.
+ نوشته شده در  شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 15:17  توسط مهدید  | 

از شدت و كثرت و غلظت پرانتزها نمي‌دونم چي هستم.
الهي... اولش كه من نمي‌دونم وقتي كه ما مي‌خوايم با تو حرف بزنيم چه اصراري هست كه اين كار را به طرزي علني در پيش روي ديگران انجام بديم مثل توي كتاب، توي ف‌ب، توي دفتر خاطرات و توي اين ور اون وراي ديگه. حالا بگذريم من با اين كه به اين روش انتقاد دارم اما استفاده مي‌كنم؛ بالاخره ابزار رايجه ديگه.
مي‌گفتم الهي تو خودت شاهدي كه (راستشا بخواي بدوني كه يحتمل (با احتمال صددرصد) مي‌دوني من نمي‌دونم چجوري شاهدي؛ اين يه اصطلاحه) من بنده خودم چقده به تنهايي تلاش كردم تا اين عبور را خوش‌خوشانه اعلام كرده و سلسله درخواست‌هاي خود را براي ديگران و خود در اين لحظه به شما اعلام بكنم (در اين‌جا براي من معلوم شد كه اين نوشته به سختي منظور خود را خواهد رساند و رفتم و پاراگراف آخر را به عنوان نتيجه شخصي نوشتم). الهي قصد من ايجاد وضعيت مضحك براي خودم و ديگران نبود(آيا شما مرا مي‌بيني؟!) اين خوددرگيري (به اصطلاح مي‌گويم:) به خدا عمدي نبود. ولي ولش كن نشد خوب توضيح بدم.
 اما اگه واقعيه، اگه احساسات و سانتي‌مانتال وجود داره، اگه سرخي و بوي يك سيب به طور واقعي ما را سرزنده (چيه؟) مي‌كنه و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو راستي راستي خواب او را روبيده است و اينا و چيزاي ديگه ... وقتي امروز به فردا مي‌رود، وقتي زمين از اين‌جاي بيضي به آن‌جاي آن مي‌رود و خوش‌خوشان انجام مي‌شود... خوب من كمي خنگم، گيجم، گولم، منگم (و البته يه وقت‌هايي قافيه مي‌سازم ولي اوتيست نيستم و يه وقت‌هاي ديگري قافيه ‌مي‌بازم) ولي مي‌گم كه: اين اپسيلون را كمي بكش گسترده‌تر كن و مبارك گردان براي همگي‌هايي كه اين را خواندند (و البته اگه نخوانند تاثيري ندارد واقعن؟) ول كن بابا اسدالله: الهي  مبارك گردان بر همه!!! حالا اگه يه انتقال توي همه جاي دنيا بدي آيا چيزي اون‌وقت عوض مي‌شه؟ مشاهده‌پذير هست آيا؟... اييييييي خدا! تو را به خدا يه كاري بكن.

به عنوان نتيجه شخصي: اگه بخوايم حرف بزنيم؛ اصلن (البته اصلن با اغماض است و اغماض خود شاهدي براي اين جمله است كه تا حالا توي اين پرانتز تمام نشده) نيميشه حرف زد.

+ نوشته شده در  سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت 1:19  توسط مهدید  | 

«آناچيكا...والا ويوا...آره ويدا...تيكا تيككا..حالا يك حرف بيخود» (ريتم تند)

ارم تو به‌جا بود؟ سر جا بودي؟ براي طرح الان خاطره‌بازي گذشته‌ي ما؟ كه همراه با جيرجير آن را ساختيد. من در مقابل كلمه‌ي دوم اين متن همراه با اطراف يك ماشين تورينگ مي‌خواستم و نمي‌دانم مي‌خواسته‌ام كه (برگرد به شش كلمه قبل و ادامه بده) كه نماد كريستوفل و اينا  آنجا باشد به جاي تو. (هيچ حيفي در دنيا فايده ندارد چون ممكن است البته‌ها و چون‌ها و ديگران بيهوده باشد و هوده خودش هم معلوم نباشد). جيرجير خود نمايشي از فشرده شدن در همانجاست و اين فشردگي البته به كجا مي‌رود؟ (البته‌اي ديگر ساخته شد). آه... يوهاي من.
همينجا وايسا.
و شعري از من.

سلام

برای دوست به‌ نظر خوشمزه ام:

تورا خواهم خورد همراه با نوشابه‌ای که از خونت می‌سازم حيف که گازدار نيست

کسی مرا خواهد خورد

عجب خرتوخری است اين بار چهارم است که  کسی را می‌خورم و کسی مرا می‌خورد.

اين بار پس از خورش توسط  ديگری باز نخواهم گشت به اينجا به آينده‌ای دور خواهم رفت به زندگی

موجوداتی خواهم رفت که خود را آدميان خواهند ناميد.

ما تنها می‌دانيم که هستيم و نام خود را نمی‌دانيم و ناميدن را نمی‌دانيم که چيست.

روح آدمی خواهم شد و او را القا می‌کنم که ديگران چون خود را القا کند که ما را دايناسور بنامند

می‌روم غذا بخورم

از دفترچه شعرهای سانتی‌‌مانتال يک دايناسور

 

¤ نوشته شده توسط مهدی دهقانی : 18:37

 

دوشنبه، 15 خرداد، 1385

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۰ساعت 14:22  توسط مهدید  | 

خوب  اون‌ بچهه هم توی آني‌هال می گفت دنیا در حال انبساطه. بنابراین وودی آلن هم مثل اینا مستحق نوبله. البته  اون‌ بچهه  نگران بود یا کشف کرده بود یا چی.

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 18:2  توسط مهدید  | 

خوب اين هم روزمره نيست: يكتا شدن با يك نفر ديگه. من با يك خانم خوب كه اسمش فاطمه است يكي شديم. آخر تابستان اول بهار.

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 23:37  توسط مهدید  | 

مولوي در يكي از حكايت‌هاي مثنوي‌اش كوفته داستاني يك خطي يك مضموني (تو را به خدا به من بگوييد بيشتر از اين دارد اصلن چند تا بيت؟ (بيت منظورمه‌ها بيت ترابيت مگابيت) چرا بيخودي بزرگش مي‌كنيد) را روايت مي‌كند كه: اگر به سگي سنگي را اصابت دهيد اون سگه اصلن به سنگ هاپ هاپ نمي‌كند بلكه يخه‌ي شما را گرفته و واق واق مي‌كند (شما در "دهيد" ملحوظ بوديد با عرض شرمندگي) نتيجه‌ي او اين است كه حتي سگه هم مي‌فهمد كه عامل و فاعل و منظور دارنده و مرض‌دارنده و اذيت‌كننده شما بوديد و نه سنگ (واقعن) بيچاره. پرانتز قبل از بيچاره مربوط به بيچاره است. وضعيت مشابه كه نه ولي مساله‌اي مرتبط هم اينجا هست: در فيلم‌ها و داستان‌هاي زپرتي اشاره‌كننده به ماورا (كجا و كي هست و چقدر جرم يا قطبيدگي و اينا داره؟ من كه باهاش دونقطه‌اي ندارم) خودمان هم ديده‌ايم؛ بگذار اول شخصيت‌سازي كنم. اينا با اونا همبستگي شديدي دارد مثلن به واسطه‌ي فاصله‌ي خيلي كم (طول مشخصه‌ي مساله‌شان را خودشان ارائه مي‌دهند) و به اين دليل مي‌توانند با هم دقيق ارتباطَشان را در همه‌ي زمينه‌ها تنظيم و حساب بكنند (با تنظيم دقيق اشتباه نشود). شوما با هيچ‌كدام از آنها همبستگي نداشته است و از اين نظر حتي مي‌تواند آن دو برايش يكي باشند ( براي باز شدن موضوع دو تا شخصيت ساختم و براي مسخره‌بازي و اينا هست كه هي پرانتز باز مي‌كنم و مي‌بندم). حالا شوما از راه مي‌رسد و به يكي از اونا و اينا اطلاعات بسيار دقيق و زيادي از اونا مي‌دهد. اونا هم خيلي خيلي تعجب مي‌كند. خوب همينجا بايستيد هدف ما تفسير تعجب اوناست. داره مي‌گه كه ما آنقدر از هم دور بوده‌ايم كه تو نتواني انتشارگري با ما داشته باشي حتي ميشه گفت وضعيت جوري بوده كه تو اون‌ور (ماورا؟) مخروط نوري بودي و ما اين‌ور پس چي‌چي مي‌گوي؟ اين امكان فيزيكي نداره يا اين كه بيا تا يكيا بياريم تكانه‌ و جرم و اينات را كم و وجه كنه (معجزه‌ي داغونت را راستي‌آزماني كنه) تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد... بله داستان ما اين بود كه طرف بدون اطلاع تخصصي از فيزيك اين‌جوري حرف مي‌زنه. چرا و به چه علت سگه و اونا اين جوري هستند و در مقابل عليت و خدشه‌اش موضع مي‌گيرند (برو بابا ).
 سرانجام اين كه نويسندهه يا كارگردانه همين‌جور كور و ناشي و بي منطق و اينا نسبيت و اينا را داغون كرده و به راه خودش ادامه ميده (هرچند بيخوده گفتنش ولي خوب خط آخر را هم بخونيد).
البته همه‌ي اينا را گفتم ولي اينم بگم كه ما همين‌جا در توصيف مساله توقف كرديم اگه نه كه اون فيلم و داستان مربوطه در ادامه به قهقرا ميره.

با منظور: آخر تابستان اول بهار

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام شهریور ۱۳۹۰ساعت 15:39  توسط مهدید  | 

نوشته: اس مساوي انتگرال تتا بعد كلي حرف زده دربارش.
توي قشم زامولودچيكف يه فرمول نوشت روي تخته و شايد بيشتر از سي چهل دقيقه راه رفت و دربارش حرف زد. چاق و چله و مهربون بود و بعضي وقتها از زياد راه رفتن خسته مي‌شد و مي‌ايستاد و نفس تازه مي‌كرد ولي درباره‌ي همون يه رابطه خيلي حرف زد رفيق جونجونيش هم هرچي مي‌گفت مي‌نوشت انگار كه زامولودچيكوف را براي بار اول مي‌بينه و مثله يه استاد بزرگ حتي سرفه‌هاش را هم نوت برمي‌داشت و ما وقتي كه حرف مي‌زد ضمن گوش كردن و توجه لبخندي هم گوشه‌ي لب داشتيم از وضعيت كميك آن. زامولودچيكوف چند سال پيش وقتي كه هنوز داشت مقاله مي‌نوشت مرد. شايد باسوادترين فيزيكداني هست كه تا حالا از نزديك ديدم. من نمي‌دونم زندگي درباره چيست.
چي هست و چيكار بايد كرد.
+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 14:47  توسط مهدید  | 

متاسفانه قهرمان داستاني كه مي‌خوندم كشته شد. اسمش شيوا نوبان بود.

+ نوشته شده در  جمعه ششم اسفند ۱۳۸۹ساعت 14:28  توسط مهدید  | 

 شرزين كتابي را برمي‌دارد و مي‌برد كنار نور دريچه.
شرزين: عبارتي را براي شما مي‌خوانم از «شروح‌الظفر». معني‌اش را نمي‌فهمم.
استاد كه به كار صحافان در حياط مي‌نگريست، كنجكاو به سوي او مي‌چرخد.
شرزين: [مي‌خواند] «- و آن معاندان نابكار خونخوار را به قعر اسفل دركات دوزخ فرستادند».
استاد: منظور كيست؟
شرزين: ما!-اين كتاب مي‌گويد تازيان در نهايت نيكخواهي به ما حمله كردند و ما در كمال ناسپاسي از خود دفاع كرديم. آنها با خوش‌قلبي تمام شهرهاي ما را ويران كردند، و ما از شدت بددلي تسليم نشديم. آنها در كمال دل‌رحمي ما را قتل عام كردند، و ما در نهايت سنگ‌دلي سر زير تيغ نگذاشتيم و دست به دفاع برداشتيم. تا آنجا كه مي‌گويد «-آن معاندان نابكار خونخوار را به قعر اسفل دركات دوزخ فرستادند.»
[كتاب را مي‌بندد] يعني ما!
استاد: هوم!
شرزين: كتابي سراسر ناسزاست به رگ  و پي و ريشه و تبار من. آميخته به انواع دروغ و بهتان!
استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم اين سخنان بهاي زندگيت بود، ولي در اين لحظه من معلمم و نه ناظر. پس اين نكته بياموز كه ترا به خاطر خط نگه داشته‌اند نه انديشه.
شرزين: روز اول قلم را در مركب فرو بردم و بر كاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاري شد. پوست كاغذ شكافت؛ خون هزار كس در هر سطر مي‌جوشيد.
استاد:آه!
شرزين: هزاران كس كه مي‌دانستند جنگ بر سر عقيده نيست، بر سر زور و زن و زر است!
استاد: [خروشان] آه به خدا كه دختر به بي‌عقل‌ترين مرد داده‌ام [ دريچه را مي‌بندد كه صدا بيرون نرود] مگر حكمت خاموشي را در نيافته‌اي مرد؟ خداوند ترا به دنيا مي‌آورد ولي خاموشي است كه زنده نگه مي‌دارد.
[آرام‌تر] آنچه گفتي به طبع من خوش ‌مي‌آيد شرزين، مي‌فهمي؟ ولي خلاف راي دارالخلافه است.
شرزين: خيال مي‌كردم براي خود ملتي هستيم-[خم مي‌شود] چه كنم كه معافم كنند؟

استاد: [ بر‌آشفته و گيج بر كرسي مي‌نشيند] هميشه سرزنشم كرده‌ايد كه با اين رتبه از دانش چرا به شخص ايشان نزديكم. جوابش حالاست؛ شايد بتوانم براي تو كاري بكنم. بله، ما براي خود ملتي نيستيم؛ و من فقط بلاگردانم! من به جلادان مي‌‌آموزم كه گردن ما را با احترام بيشتري بزنند، و پيش از فرو كردن آهن سرخ در چشمان ما نام خدا را بر زبان بياورند! و حالا- تو مي‌خواهي معافت كنند.

(طومار شيخ شرزين، بهرام بيضايي)

+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 19:46  توسط مهدید  | 

ولی این که حرف روزمره نیست. بعد از سالها دفاع کردم. بقیه اضطراب ها در حال حاضر دیدنی نیستند هر چند که در ادامه هستند. ولی من امروز دفاع کردم تموم شد رفت پی کارش.
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۸۹ساعت 18:1  توسط مهدید  | 

و من مسافرم اي بادهاي همواره مرا به وسعت تشكيل ابرها ببريد (سهراب سپهري)
 بعد از اونجا به بعد ولم كنيد، اينجاش ديگه طبيعت كار خودش را مي‌كنه، همچين ولم كنيد كه رسيدم زمين خرد و خوردوخاكشير بشم؛ بعد به بهانه و شكرانه و بيعانه‌ي آن كه مرا برديد به وسعت تشكيل ابرها مي‌تونيد به اين ماجرا همراه با بقيه قاه قاه بخنديد؛ فقط و سپس به ازاي بقيه‌ي بيعانه و شكرانه‌اي كه كنارتان مانده، همراه با بقيه از يادم ببريد لطفن. نه اين كه فكك كنيد نوستالجي وا اينا شدما؛ نه اين جوري نيس كه. براتم نمي‌گم. بعد كه پخش و پلا شدم نسيم و اينا هم نمي‌شم باد همواره هم نمي‌شم. دست بالا آروغ يه بچه كوچولو مي‌شم كه پوووففف ميشه توي صورت باباش. دوست داشتم يه روزي عمو زنجيرباف مي‌شدم، زنجيره‌اي از استدلال مي‌بافتم و به يه جاي، يه حرف، يه حكم خوب مي‌رسيدم. باد همواره! اصلن همچو چيزي وجود نداره. ولي اوني كه مياره پايين هست هرچند كه من تابع دو نقطه‌ايش را نمي‌تونم به دست بيارم و اينا. (من بودم اينا را گفتم)
... اما آقاي مك‌ولتر اصلن صبر نكرد تا بقيه‌ي سخنراني جاكوب را بشنود. او گوش جاكوب را گرفت و او را به اطراف چرخاند و يك اردنگي محكم هم به او زد. در يك آن، اين پسرك خوب از سقف به بيرون پرتاب شد و در حالي كه ريسمان‌هاي بسته شده به آن پانزده تا سگ  مثل دم يك بادبادك از پشت سرش  آويخته بودند به سمت خورشيد پر كشيد. از آن عضو شوراي شهر يا از آن كارخانه‌ي قديمي ذوب فلز هم اثري باقي نماند. جاكوب هرگز شانس اين را نيافت كه آخرين نطق خود را در هنگام مرگ ادا كند، چون هر چند كه قسمت عمده‌ي بدن او بر نوك درختي در همان حوالي فرود آمد، اما باقي بدن او طوري در چهار شهر اطراف پخش شد كه مجبور شدند براي فهميدن اين كه آيا او مرده يا كشته شده  و اين كه اصلن چطور چنين چيزي اتفاق افتاده است، پنج بازپرسي و بازجويي جداگانه ترتيب بدهند. بدون شك هيچ‌وقت پسري را نديده‌ايد كه اين طور پخش و پلا شده باشد.
در نتيجه پسرك خوب كه حداكثر سعي خود را در خوب بودن كرده بود، مرد؛ اما نه آن طور كه در كتاب‌ها نوشته‌ بودند. هر كدام از پسرهايي كه كارهايي را كه او انجام داده بود، انجام دادند، سرانجامي خوش داشتند، به غير از خود او. ماجراي او به راستي كه ماجراي فوق‌العاده‌اي است و احتمالن هيچ‌گاه توضيحي براي آن وجود نخواهد داشت (سرگذشت يك پسرك خوب، نوشته‌ي مارك تواين ترجمه‌ي حسين بيدارمغز، مجله‌ي جوان، 1373.)

+ نوشته شده در  جمعه یکم مرداد ۱۳۸۹ساعت 18:0  توسط مهدید  | 

 فردا با دو تا سه و نیم ترا الکترون ولت:

The LHC is not a turnkey machine

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 14:48  توسط مهدید  | 

از نشانه‌هاي او. از خود او. گامي چسبيده بهش. تمركز نادر شماست. خوب نادر به كجا البته؟ نسبت به آن كه حس نمي‌كنيد. تراوش ناشي از فشار حس شماست به. آن كه اين است حدود بيست با شمار شكافي. ناراستي و ناپايداري در اين كه كجا هستيد. اين كه نمي‌شود راه رفت و گفت و تصوري از اندازه‌اي نيست. نمي‌دانيد اصلن همين كلمات دارند چه مي‌كند. منظور از علم طبقه‌بندي... تمام نيست. باز هم مقياس ناوردا زندگي مي‌كنيم. ناوردا به چي. دنيايي بدون طول مشخصه. يا با تعداد نامنتهاشمارا طول مشخصه. جهنم درون. بهشت بيرون. برگي بنفشه براي همه.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۸۸ساعت 15:44  توسط مهدید  | 

... آن موقع هرگز فکر نمی کردیم که سالها بعد در یک صبح سرد زمستان وقتی که مسعود تمامی این سختی ها و دشواری ها را پشت سر گذاشته است؛ وقتی که سالهای سال درس خوانده و درس داده و دیگر نوشتن مقاله در کیهان بچه ها که هیچ ؛ نوشتن مقاله در فیزیکال ریویو هم برایش خوشحالی به بار نمی آورد؛ و تازه می رود که در سالیان دراز پیش رو؛ ماحصل تجربیاتی را که با گذر از سالهای سخت از انقلاب و تعطیلی دانشگاه گرفته تا جنگ و ویرانی و بازسازی و بحران های پی درپی اندوخته است به دانشجویانش یاد بدهد؛ یک مامور بی رحم و خونسرد که در انتهای کوچه ایستاده است و او را نظاره می کند؛ می تواند تنها با فشار یک دکمه همه این سالهای گذشته و آینده را در یک لحظه برق آسا فشرده کند و آن را به بارانی از ساچمه ها ی مرگبار ؛ به یک مغز متلاشی شده روی کف حیاط ؛ و به جیغ بهت آلود همسر و فرزند تبدیل کند...  ( وحید کریمی پور درباره مسعود علیمحمدی از وبلاگ احمد شیرزاد)

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم دی ۱۳۸۸ساعت 13:43  توسط مهدید  | 

دعواهاي زيادي كردم (كرديم) و نمي دونم چقدر مشت توي هواي خالي و ناسزا توي بخش فشرده ي دنيا زده ام. ولي اين دوره هم داره تموم ميشه و آن چه هست آن كه كمي ذره اي براي فايده. و انگار در گذشته كمي از قيمت آن را پرداخت كردم. ببخش كه كم بود ولي همين. شما فروشنده خوبي هستي:

ان الله شا ان يراك قتيلا

+ نوشته شده در  شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت 10:3  توسط مهدید  | 

زمان دبيرستانم  اواسط دهه ي هفتاد تلوزيون سريالي مي گذاشت درباره ي انريكو فرمي به اسم بچه هاي خيابان پانيس پرنا (يه همچين اسمي) يادمه توي اين سريال يه فيزيكدان جوان كنار فرمي بود كه سرگذشت عجيبي داشت و من باهاش هم ذات پنداري مي كردم گريه هاي خودش بود يا داداشش كمي يادم مونده و ماجراي مدرسه رفتنش و اين كه با فرمي با همديگه انگار شتابدهنده مي ساختند توي ايتاليا و اين كه يه سياستمدار ازشون مي پرسيد كاليبر اين تفنگ الكتروني چنده!! و اينا... يادمه اين فيزيكدان جوان انگار عاقبت خوبي پيدا نمي كرد. اسمش يادم نبود تا اين كه اين روزا نيچر يه نوشته از فرانك ويلچك گذاشته بود با عنوان "بازگشت مايورانا". اسمش يادم اومد وقتي كه عكسش را هم گذاشته بودند. سالها اسپينور مايورانا و نوترينوي مايورانا خونده بودم و باهاش فكر كنم محاسبه هم كرده بودم ولي نمي دونستم كه همونه كه مي گشتم توي فيزيك ببينم كه چه كارايي كرده. متن زير ترجمه ي جعبه ي توضيحاتي هست كه نيچر زير مقاله ي ويلچك درباره ي مايورانا گذاشته. ترجمه كه چه عرض كنم!


"دسته هاي زيادي از دانشمندان وجود دارند: آدم هاي درجه ي دوم و سومي  كه بهترين كارهايشان را انجام مي دهند اما خيلي دور نمي روند؛ آدم هاي درجه يكي هم هستند كه كشف هاي عظيمي انجام مي دهند كه براي پيشرفت علم اساسي اند. اما نابغه ها هم هستند مثل گاليله و نيوتن. خوب  اتوره مايورانا  هم يكي از آنهاست." انريكو فرمي كه به رياكاري و گزافه گويي از ديگران مشهور نيست گوينده اين جملات كوتاه شده است.

حقايق ساده و آشكار زندگي مايورانا گفته شده است.  5 اگوست 1906 در كاتانياي ايتاليا در خانواده اي فاضل به دنيا آمد، او به سرعت مدارج آكادميك را طي كرد، دوست و همكار علمي فرمي، ورنر هايزنبرگ و ديگر بزرگان شد، و جرياني از مقالات پر كيفيت را ايجاد كرد. سپس در اوايل 1933وقايع رو به بدي گذاشتند. او از درد ورم معده  شكايت كرد، بدون شغل رسمي منزوي شد و براي چندين سال مقاله اي منتشر نكرد.  در سال 1937 او به فرمي اجازه داد تا زير نام او آخرين و ژرف ترين مقاله اش را- نقطه شروع اين گفتار(نوشته اي كه در مجله ي نيچر توسط ويلچك نوشته شده است)- كه شامل نتايجي  كه سالها قبل به دست آورده بود،  بنويسد و ارائه كند.

به خواست فرمي، مايورانا براي درجه ي پروفسوري درخواستي داد و در ژانويه 1938 در ناپل كرسي استادي را در فيزيك نظري  به دست آورد. دو ماه بعد او با كشتي سفري مرموز به پالرمو كرد، پس از رسيدن سوار بر كشتي اي  مستقيم  به سمت پالرمو بازگشت و بدون ردي ناپديد شد.

مايورانا در طول عمرش تنها نه مقاله، كه خيلي طولاني هم نبودند، منتشر كرد. اين مقالات  كه به زبان انگليسي و ايتاليايي همگي، همراه با يادداشت هايي،  در حجمي كوچك منتشر شده اند هر كدام سهم مهمي در فيزيك كوانتمي دارند. دست كم دو تا از آنها شاهكار اند: آخري كه اشاره شد (در مقاله اي كه ويلچك نوشته) و ديگري كه درباره ي نظريه ي كوانتمي اسپين ها در ميدان هاي مغناطيسي است كه پيشرفت هاي درخشان بعدي در تكنيك هاي باريكه هاي مولكولي و تشديد مغناطيسي را پيش بيني مي كرد.

در سالهاي اخير ابتكار كوچكي شده است و دست نويس هاي منتشر نشده ي مايورانا چاپ شده اند.  اين مدارك  پر است از محاسبات اصلي و تفسيرهايي كه گستره ي وسيعي از مسائل فيزيكي را مي پوشاند. براي آن كه تاثير قدرتمند اين مجموعه ي غني جمع آوري شده را بگوييم آن كه احتمالا فيزيك  در جهات مختلف پيشرفت هاي سريعي مي كرد اگر مايورانا اين نوشته ها را كنار همديگر مي چيد و آن را با دنيا در ميان مي گذاشت.

مايورانا چگونه ناپديد شد؟ دو نظر عمده وجود دارد. بنابر يكي از آنها او به صومعه اي پناه برد تا از بحران روحي و معنوي فرار كند و به آغوش اعتقاد عميق  كاتوليكي اش پناه برد (نه برخلاف ديگر نابغه ي علمي متعصب، بلس پاسكال). بنابر ديگر نظر او از كشتي به قصد خودكشي بيرون پريد كه اين كار يادآور ابرذهن بيگانه ي داستان اود جان است. تقدير فرمي از او حاوي نتيجه گيري دقيقي است كه كمتر مشهور است: مايورانا نعمت هاي بزرگي نسبت به هر كس ديگر در جهان داشت. متاسفانه او خصوصيتي  كه  عموما ديگران دارند را فاقد بود: درك معمول.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۸ساعت 15:36  توسط مهدید  | 

اسفند  سال هزار و سيصد و هفتاد سرد بود. ظهر سيزده  اسفند توي دهان عمو گوشت و نخود بود و پرسيد: آخه چي كار داره؟!! شب چهاردهم اسفند خيلي بد بود. چرا بايد اين جوري...پانزده اسفند نفهميديم چطور تمام شد.  شانزدهم اسفند صبح هوا خيلي سرد بود صبح پنج شنبه اي زمهرير. هفدهم اسفند فكر كنم اول يا دوم ماه رمضان بود. يادمه دو تا سماور سوخته بود، له شده بودند. يادمه خوب بي سر و صدا فهميده بود. يادم نميره ناله ي شب چهاردهم اسفند را ولي فهميده بود خوب...

...و مي خواهيم كه بر كساني كه در زمين به استضعاف كشيده شده اند منت نهاده و آنان را امام برگزينيم و آنان را وارث قرار دهيم.

چرا اين جوري شد.

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم شهریور ۱۳۸۸ساعت 10:4  توسط مهدید  | 

اصلا سه برابر من وقت به ايشان بدهيد، بيايد اينجا هر دروغي كه دلش خواست بگويد...(ميرحسين موسوي)


... تا اين لحظه كميسر كاملا به ماموريت محول شده توسط وزير كشور در مورد تحقيق و بررسي ارتباط همسر پزشك با بحران راي سفيد آگاه بود، ولي با شنيدن اين سخنان آن هم به طور رك و پوست كنده احساس كرد كاملا خلع سلاح شده است. اصلا توقع آن را نداشت. حتي نمي توانست خيره به چشمان زن نگاه كند. كمي صبر كرد و در حالي كه چشمهايش را به زمين دوخته بود پرسيد: آيا شما سازمان دهنده، مسئول و فرمانده حركت آشوب طلبانه اي نيستيد كه نظام دمكراتيك را در وضعيت خطرناك و مرگ آوري قرار داده است؟

كدام حركت آشوب طلبانه؟!

آشوب راي سفيد!

مي خواهيد بگوييد كه دادن راي سفيد آشوب طلبانه است؟!

اگر به صورت گسترده باشد، بله.

كجا چنين چيزي را نوشته اند؟ در قانون اساسي؟ در قوانين انتخاباتي؟ در ده فرمان؟ در قوانين راهنمايي رانندگي؟ يا روي شيشه هاي دارو؟!

نوشته نشده است، اما هر كسي مي داند در درجه ي اول راي معتبر قرار دارد و ساير درجات فرعي شامل راي سفيد، راي پوچ و در نهايت راي ممتنع پس از آن هستند. اگر هر كدام از اين درجات فرعي از درجه اصلي پيشي بگيرد دموكراسي به خطر مي افتد. اصلا راي گيري براي دموكراسي است و نه بر ضد آن! يعني من مسئول اين اتفاق هستم؟

من به همين منظور تحقيق مي كنم.

من چطور مي توانم مردم را، اكثريت پايتخت را به دادن راي سفيد تحريك كرده باشم؟! با رساندن اعلاميه از زير درب منازل؟ از طريق دعا و نيايش نيمه شب؟ شايد فكر مي كنيد يك ماده شيميايي ناشناخته درون مخزن آب شهر ريخته ام! شايد هم به آنها قول برنده شدن بزرگترين جايزه ي بخت آزمايي را داده باشم! حتي ممكن است با درآمد شوهرم راي آنها را خريده باشم! اين طور فكر نمي كنيد؟!

ببينيد در زماني كه همه كور شده بودند، شما مي توانستيد ببينيد، چرا؟

شما به اين دليل مرا عامل توطئه بر ضد دموكراسي جهاني مي دانيد؟!

من در اين مورد تحقيق مي كنم.

خوب، پس تحقيق كنيد و وقتي به نتيجه رسيديد ما را هم در جريان قرار دهيد. تا آن زمان حتي يك كلمه ديگر از زبان من نخواهيد شنيد...

بينايي (ensayo sobre la lucidez)، نوشته ي ژوزه ساراماگو، ترجمه عبدالرضا روزخوش، نشر روزگار


ممارست: دموكراسي را با ... تعويض كنيد و متن را بخوانيد

+ نوشته شده در  یکشنبه یازدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت 17:39  توسط مهدید  | 

داستان مرموز یک مزدور

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 18:49  توسط مهدید  | 

ساتيندرا نات بز زماني در كلكته از يك جفت پدر و مادر متولد شد. زماني هم مرد شايد در دهه ي هفتاد ميلادي. مثل همه ي اين چند ميليارد هندي ديگر. آقاي بز در اين بين فيزيك خواند، البته انگار هيچ وقت دكتر فيزيك نشد ولي پروفسور در فيزيك شد. آقاي بز به نظر مي رسيد كه توي شمارش حالت هاي تعدادي فوتون اشتباه مي كند ولي يك آدم معروف كمكش كرد تا حرفش را به ديگران بفهماند (حتي با ترجمه ي مقاله اش). پس  از آن بز به آن آقاي معروف فروتنانه چسبيده شد، چسبيدني. ذرات بز شدند بوزون ها و آمار بز شد آمار بوز-اينشتين و چگالش بوز-اينشتين و چگاله ي بوز-اينشتين و ... بز توي دانشگاه داكا (پايتختي كه نمي دانم رفت زير آب يا هنوز روي زمين هست) درس داد، پيش ماري كوري و دوبروي كار كرد و با يك آمار در ظاهر اشتباه به اينشتين چسبيد و تا الان با اين آمارش (شان) چهار پنج  (سه چهار) نفري را صاحب نوبل فيزيك كرده است (اند).

نيازي به اين كه برويم عكسي پيدا كنيم، افسانه اي بسازيم، آرشيو دانشگاه يا مجله اي را زير و رو كنيم، بز را بوز يا بس يا بوس بنويسيم تا ببينيم بز به اينشتين چسبيده يا نه، نيست. در حال حاضر آمار ذرات در فيزيك به صورت آمار فرميوني و آمار بوزوني است. (بر اساس ادبيات و داستان هاي رايج در بين فيزيك دان ها)

حسابي براي اينشتين سفره هفت سين درست كرد. اينشتين گفت نظريه تو درباره ذرات دنيا را چنين و چنان مي كند ...(بر اساس ادبيات و داستان هاي رايج در بين برخي سياستمداران جاه طلب و فضل فروش و خنگ خدا)

بياييد حرف حسابي بزنيم: چگالش بوز- اينشتين.

اين داستان همچنين درباره رامان (توي هند به اين درهم برهمي اثر رامان را كشف كرد و نوبل گرفت) يا چاندراسخار(ادينگتون مسخره اش مي كرد ولي نوبل گرفت و ادينگتون نگرفت) ادامه دارد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 12:42  توسط مهدید  | 

قدم زدن در پلانک- جيواني آملينو-كامليا-نیچر جلد ۴۴۸-۱۹ جولای ۲۰۰۷

مقیاس پلانك جايي است كه در آن نسبيت عام و مكانيك كوانتمي بايد به همديگر برسند. اين قلمروي است كه به طرزي ناممكن پر انرژي و به طرز غيرقابل تصوري ريز است. جايي كه انتظار مي رود قوانين طبيعت به بالاترين ظرافت و سادگي خود برسند و جايي كه تفكر محدود مي شود.

نظريه نسبيت عام اينشتين منطقي كاملن جدا از مكانيك كوانتمي را دنبال مي كند. در نسبيت مشاهده پذيرها به صورت هموار و تعيني تحول مي يابند. در مقابل مكانيك كوانتمي تكيه بر كوانتا و پيش بيني هاي احتمالاتي دارد.

در نظريه ريسمان قوانين فيزيك در بالاي مقياس پلانك تصوير آينه اي اين قوانين در زير اين مقياس هستند

اين تفاوت ها در بيشتر مواقع مورد بحث واقع مي شوند. مكانيك كوانتمي برهمكنش چيزهاي ريز را بيان مي كند چيزهايي مثل ذرات نوعن كم انرژي كه در آزمايشگاه ها مورد مطالعه اند. در اين وضعيت نسبيت عام را مي توان در نظر نگرفت چرا كه نيروهاي الكتروضعيف و الكتروقوي بسيار قوي تر از نيروهاي گرانشي هستند. نسبيت عام براي بررسي حركت اجسام بزرگ مانند سيارات به كار مي آيد. در اين وضعيت برهمكنش هاي گرانشي غالب اند زيرا اجسام از تعداد بسيار زيادتري از ذرات تشكيل شده اند و نيروهاي الكتروضعيف و الكتروقوي را چون به ميانگينشان ميل مي كنند، مي توان ناديده گرفت.

در مقياس پلانك- برابر با  ده به توان نوزده گيگا الكترون ولت- اشيا نيرنگ باز مي شوند. براي ذرات ريزي با اين انرژي  و يا بيشتر از آن آثار مكانيك  كوانتمي و نسبيت عام  هر دو وارد بازي مي شوند. به بياني ديگر گرانش وارد تصوير مي شود.

در حال حاضر تنها مي توانيم به حاصل اين تركيب فكر كنيم – شتابگرهاي كنوني انرژي هايي به اندازه ده به توان شانزده برابر كوچكتر توليد مي كنند. برخي عقيده دارند كه نسبيت عام بايد تعديل شود. آنها مي گويند كه در مقياس پلانك و يا نزديكي آن برهمكنش هاي گرانشي كوانتمي مي شوند. تمامي برهمكنش ها در يك بيان واحد كه مكانيك كوانتمي بر آن حاكم است قرار مي گيرند. در اين سناريو مقياس پلانك  ابتداي يك رژيم جديد براي قوانين فيزيك را نشان گذاري مي كند.  اين سناريو نظريه هاي  آشفته ي حال حاضر با تعدد برهمكنش هايشان را در يك قانون برهمكنش  فرو مي ريزد

نظريه ريسمان يك  سناريوي چاره ساز و جذاب ديگر براي اين مساله پيشنهاد مي كند.  اين نظريه مي تواند يك شكل از دوگاني بين خواص يك ذره با انرژي به ميزان مشخصي زير مقياس پلانك و خواص يك ذره با  انرژي به همان ميزان بالاي مقياس پلانك  ايجاد كند. اين اتفاق هنگامي در اين نظريه مي تواند بيفتد كه نظريه با ابعاد فضايي اضافي، كه به خاطر زير بودنشان با حواس ما قابل يافتن نيستند، فرمول بندي شده باشد. در اين خط فكري مقياس پلانك هنوز نقطه شروع فيزيك جديد را نشان مي دهد اما رژيم وراي پلانكي نظريه ريسمان تنها يك نسخه آينه اي از رژيم مادون پلانك قبلي آن است. يك سناريوي بسيار مغشوش تر سومي نيز وجود دارد. اين سناريو ادعا مي كند كه همانند آن كه سرعت نور بيشترين سرعت ممكن است مقياس پلانك نيز بيشترين مقدار ممكن انرژي براي يك ذره بنيادي است. در نتيجه برخي آثار جديد مانند ممنوع شدن واكنش هاي معيني در نظريه هاي (پيش پلانكي) حاضر هنگامي كه انرژي ذرات بنيادي درگير در آنها به مقياس پلانك نزديك مي شود بسيار مهم مي شوند.

 مطالعات اوليه پيشنهاد  مي كند كه نظريه هاي بر پايه ي اين محدوديت بر انرژي  مقياس پلانك ممكن است پيامد زيباتري براي تركيب بين نسبيت عام و مكانيك كوانتمي  فراهم كند. نسبيت عام و مكانيك كوانتمي  در نهايت بايد به گونه اي وحدت يابند كه برخي عناصر كليدي در هر دو محفوظ بمانند: مفاهيم اساسي نسبيت بايد براي محدوده ي انرژي مقياس پلانك معتبر بماند؛ مكانيك كوانتمي مي تواند نقش اساسي در بيان ساختار فضا زمان داشته باشد.

در سالهاي گذشته كوشش زيادي براي اختراع راه هايي براي مشاهده ي تجربي غير مستقيم به منظور تمايز بين اين سناريوهاي آلترناتيو شده است. برخي ايده هاي نويدبخش گسترش يافته اند اما يك چالش نيرومند وجود دارد. قوانين فيزيك در مقياس پلانك ممكن است براي زماني طولاني راز سر به مهر طبيعت باقي بماند.

جيواني آملينو-كامليا در دانشكده فيزيك دانشگاه لاساپينزا و  بخش روما1 از انستيتو ملي در فيزيك هسته اي ميدان مورو 2 رم 00185 ايتاليا.

NATURE-Vol 448-19 July 2007

ترجمه ی آزاد(چی هست؟) از بخش مفاهیم از مجله نیچر

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 17:59  توسط مهدید  | 

 

          CP-Violation in the Renormalizable Theory of Weak Interaction 

امسال به خاطرش کوبایاشی و ماسکاوا نصف نوبل فیزیک را گرفتند

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۸۷ساعت 9:2  توسط مهدید  | 

Starting up a major new particle accelerator takes much more than flipping a switch

+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۷ساعت 16:13  توسط مهدید  | 

 

Starting up such a machine is not as simple as flipping a switch

+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم شهریور ۱۳۸۷ساعت 14:41  توسط مهدید  | 

لوییتزن اخبرتوس یان براؤر:

حیات من در این لحظه، یقین من به نفس من و اعتقادم به جلوه هایم است، و یقین به او، که مبدأ نفس من است و جلوه هایم را، که مستقل از من است و مستقیماً به او مرتبط است، به من اعطا می کند. بنابراین چیزی مثل من حیات دارد و مرا تعالی می بخشد و آن خدای من است.

این کلمات را به هیچ وجه نباید به گونه ای تعبیر کرد که گویا یک استنتاج عقلی برای خدا ارایه شده است،  زیرا اعتقاد به خدا اساس کار است، که از آن می توان استنتاج کرد اما خود آن را نمی توان. اعتقاد به خدا یک احساس خودجوش بلاواسطه در من است.

برای من، تنها حقیقت، [آگاهی] نفس خودم از این لحظه است، که با جلوه ها احاطه شده،  که در آن نفس یقین دارد، و بدین ترتیب به آن حیات می بخشد.

این نظر شامل بیمرگی من نیز هست. زیرا مفهوم زمان، مثل مفهوم مکان، به جلوه هایم تعلق دارد، در حالی که نفس من کاملاً جدا از این مفاهیم است. رابطه من با خدای من عبارت است از یقین من به او، که مرا حیات می بخشد.

عارف هندسه دان شهودگرا، مجله نشر ریاضی سال 11 شماره 1 صص 62-65

representationجلوه  =

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۸۶ساعت 15:18  توسط مهدید  | 

سلام

من از مرحوم پرشیان بلاگ آمدم  اینجا سعی میکنم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم

بعد از انجام این کار به همان سبک قبل در اینجا می نویسم

خداحافظ

+ نوشته شده در  یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۶ساعت 18:34  توسط مهدید  | 

به زودی در اینجا مطلبی در مورد نوعی تراژدی که معلمان به آن دچار می‌شوند نوشته خواهد شد شاید تنها در یک جمله

من فعلا در حال خوردن یک سیب هستم و نمی‌توانم ذهنم را به نوشتن مشغول کنم.
+ نوشته شده در  جمعه پنجم مرداد ۱۳۸۶ساعت 12:27  توسط مهدید  |