در كارگه كوزهگري رفتم دوش. ديدم كوزهگره داد زد: هي يارو از ملكِ من برو بيرون (تريپ اين فيلم آمريكاييها كه طرف توي زمينش نفت پيدا ميكنه). گفتم داداش اومدم كوزه بخرم. گفت برو ما را سياه نكن نصفي شبي كي مياد كوزه بخره. اومدم باهاش معاشرت كنم؛ گفتم راست ميگي راستش من تحت تاثير خيام و شعرش اومدم اينجا گفت من خيام مييام سرم نميشه از ملك من برو بيرون خواستي معاشرت بكني هم برو با رفيق رفقات معاشرت كن، دوس دخترت نيستم كه من. گفتم دوس دختر موس دختر ندارم كه من. تنهام؛ برا همين اومدم توي فب اينا را ميگم. گفت اينجا فب نيس كارگهِ من ِ تنهاييت هم به من ربطي نداره بعدشم همه تنهان زندگي همينه يه مدت اينجايي بعدشم تموم ميشه ميره پي كارش (9-) الان هم برو از ملك من بيرون. انتظار داشتي از اينجايي كه علامت زدم (9-) يه گريزي بزنه به اين كه يه قسمتي از اين كوزهها ميشي و از همين جور صوبتاي فلسفي پوچي ماترياليستي... بدجوري پتانسيلش بود ولي خوب تو بگو يه مثقال يه ايفينيتسيمال افت و خيز كه بندازتش توي اين خلا، نبود.
بعدش رفتم بيرون رفتم توي كارگه كوزهگر ديگهاي كه همون كنار بود. بالاخره كارگههاي كوزهگرها معمولن كنار همن. مثله خيلي از اصناف ديگه. مثل موبايلفروشها كه يه تعدادشون فلكه احمدآباد هستن اول بزرگمهر و باكلاسهاشون هم ابتداي فردوسي. يا ماهيفروشها كه توي فروغي هستند كه البته دارن منتقلشون ميكنن يه جاي ديگه از بس كه مردم خيابان فروغي از بوي ماهي شكايت كردن به شهرداري. جونم براتون بگه توي كارگه كوزهگر بعدي ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش (مثلن مثله ريموند توي مرد باراني يه نفر سريع شمردتشون). يكي از پشت سر زد توي سرم (اگه ميزد روي شونه ميشد مثله فيلمهاي ديگه) گفت داداش چيزي ميخواي گفتم نيگا كن دو هزار كوزه گويا و خموش (خوبه اينجا اشاره كنم كه آخرش كلمهها و اصطلاحات و تركيبات و ريخت و قيافهها و اينا شبيه ...غمگين (خوبه اينجا اشاره كنم كه آخرش كلمهها و اصطلاحات و تركيبات و ريخت و قيافهها و اينا شبيه ...غمگين(خوبه اينجا اشاره كنم كه آخرش كلمهها و اصطلاحات و تركيبات و ريخت و قيافهها و اينا شبيه...غمگين(...)...))
طرف پقي زد زير خنده گفت احمدي بيا بيبين چيچي ميگدا. يه ليوان آب داد دستم گفت يا شاعرس يا منگل حالش خوب نيس. گفت انتظارم نداشته باش از كوزه شيكسته بهت آب بدم اين كولمن را تازه خريدم. دادا برو خونه آ يه سري به خودت بزن اين جوري شب نيا تو خيابونا. توي راستهي كوزهگرا اومدم بيرون بعد ميگفتم اينا هر يك به زبان حال با من ميگفتند...كه يه ماشين بوق غيرقابل پيشبيني زد منم با هيجان كشيدم كنار راننده يه چيزي گفت و رفت و بالاخره من جوگير شدم و به جاي فحش داد زدم كو كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش. اون وقت سه چهار تا قهرمان داستان (من قهرمان ِ هيچچي نيستم اينجا با اين اوضاع نفهمي زاقارتم.) اومدند بيرون و گفتند ما كوزهگر و كوزهفروشيم اگه تو كوزهخر نباشي دهنت سرويسه به مولا. گفتم كوزهخر هستم بيا اين دويست تومني را بگير يه كوزه بده. يكيشون گفت راس راسي خري، چون في بازار تو دستت نيس پس نتيجه ميگيريم كه دهنت سرويسه به مولا. اگه من داستانساز بودم ميگفتم... اگه... اگه....اون وخت از دستشون فرار ميكردم ولي نه كللي حرف ركيك زدند دو سه تا مشت لگد هم كنارش (هايلايت اخلاقي: همه ميگن داداش ولي خوب، نيستن كه) اگه من مسعود كيميايي بودم در اين حالت خونين و مالين ميشدم ولي نه همه چيز به قاعده بود نه در حد بوندس ليگا در حد يه كم كمتر. اگه داستانساز بودم از خواب پا ميشدم (اين راه چارهي زپرتيتر از خودم) ميگفتم خواب بود. ولي نه اين فضاي مجرد هستش. خواب نيس قصه نيس اينا كه. توهم بدبختي ِ كه ما به ازاي بيروني داره و اينجوري قالب پيدا كرده. نظريه مرگ مولف چيه؟؟؟؟ اين نظريهي كتك خوردن و باقي موندن ِ مولف هستش (درست حدس زدي فعل گم كردم) نظريهي واقعي آهنجيدهي شخص مولف ِ. ركيك ميدوني چيه از رك مياد. بگم كه حالا خيلي هم از اون دشنامها نبود و بد به ذهنتون متبادر نشه. متبادر ميدوني چيه از كجا مياد...ولش كن. حالا برا اين كه نگم داستاننويسم يا هرچي همينجا ولش ميكنم گفتن اين گلواژهها را.
+
نوشته شده در سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:19  توسط مهدید
|