شرزين كتابي را برميدارد و ميبرد كنار نور دريچه.
شرزين: عبارتي را براي شما ميخوانم از «شروحالظفر». معنياش را نميفهمم.
استاد كه به كار صحافان در حياط مينگريست، كنجكاو به سوي او ميچرخد.
شرزين: [ميخواند] «- و آن معاندان نابكار خونخوار را به قعر اسفل دركات دوزخ فرستادند».
استاد: منظور كيست؟
شرزين: ما!-اين كتاب ميگويد تازيان در نهايت نيكخواهي به ما حمله كردند و ما در كمال ناسپاسي از خود دفاع كرديم. آنها با خوشقلبي تمام شهرهاي ما را ويران كردند، و ما از شدت بددلي تسليم نشديم. آنها در كمال دلرحمي ما را قتل عام كردند، و ما در نهايت سنگدلي سر زير تيغ نگذاشتيم و دست به دفاع برداشتيم. تا آنجا كه ميگويد «-آن معاندان نابكار خونخوار را به قعر اسفل دركات دوزخ فرستادند.»
[كتاب را ميبندد] يعني ما!
استاد: هوم!
شرزين: كتابي سراسر ناسزاست به رگ و پي و ريشه و تبار من. آميخته به انواع دروغ و بهتان!
استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم اين سخنان بهاي زندگيت بود، ولي در اين لحظه من معلمم و نه ناظر. پس اين نكته بياموز كه ترا به خاطر خط نگه داشتهاند نه انديشه.
شرزين: روز اول قلم را در مركب فرو بردم و بر كاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاري شد. پوست كاغذ شكافت؛ خون هزار كس در هر سطر ميجوشيد.
استاد:آه!
شرزين: هزاران كس كه ميدانستند جنگ بر سر عقيده نيست، بر سر زور و زن و زر است!
استاد: [خروشان] آه به خدا كه دختر به بيعقلترين مرد دادهام [ دريچه را ميبندد كه صدا بيرون نرود] مگر حكمت خاموشي را در نيافتهاي مرد؟ خداوند ترا به دنيا ميآورد ولي خاموشي است كه زنده نگه ميدارد.
[آرامتر] آنچه گفتي به طبع من خوش ميآيد شرزين، ميفهمي؟ ولي خلاف راي دارالخلافه است.
شرزين: خيال ميكردم براي خود ملتي هستيم-[خم ميشود] چه كنم كه معافم كنند؟
استاد: [ برآشفته و گيج بر كرسي مينشيند] هميشه سرزنشم كردهايد كه با اين رتبه از دانش چرا به شخص ايشان نزديكم. جوابش حالاست؛ شايد بتوانم براي تو كاري بكنم. بله، ما براي خود ملتي نيستيم؛ و من فقط بلاگردانم! من به جلادان ميآموزم كه گردن ما را با احترام بيشتري بزنند، و پيش از فرو كردن آهن سرخ در چشمان ما نام خدا را بر زبان بياورند! و حالا- تو ميخواهي معافت كنند.
(طومار شيخ شرزين، بهرام بيضايي)